علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

خوشگل مامان

دردسر شیرین من (قسمت اول)

1390/5/24 22:36
نویسنده : مامانی
22,231 بازدید
اشتراک گذاری

همه چیز از صبح روز 6 اردیبهشت شروع شد. از خواب که بیدار شدم تصمیم

گرفتم برم آزمایشگاه تست بارداری بدم خیالم راحت شه. ساعت 8 صبح رفتم

آزمایشگاه و تست دادم وقرار شد عصر اون روز برم وجوابو بگیرم. مشکلی نبود

آزمایشگاه مفتح سر راهم به موسسه بود ساعت 5 کلاسم شروع میشد و من

4.5 توی آزمایشگاه بودم تا نوبتم بشه هزار بار پیش خودم گفتم یعنی هستم؟

یعنی نیستم؟ هستم؟ نیستم؟ تا بالاخره نوبتم شد بلافاصله همونجا پاکتو باز

کردم و دیدم که نتیجه ..... مثبت بود اینقدر از افکار و احساسات متعدد اشباع

شده بودم که هیچ احساسی نداشتم پاکتو توی کیفم گذاشتمو حرکت کردم

گیج بودم انگار همه جا فرق کرده بود در عین شلوغی همه جا خلوت بود وارد

موسسه شدم همه چیز مثل قبل بود با خانوم منشی خش و بشی کردم و

خواستم برم سر کلاس دیدم نمی تونم خیلی گیجم رفتم توی دفتر نشستم

باید به یکی خبر میدادم اما به کی؟ آها محمد! اما نه تلفنی نمیشه میخوام

وقتی بهش میگم صورت خوشگلشو ببینم. به مامان بگم نه خیلی زوده پس به

کی بگم آها فهمیدم سمیه! صمیمی ترین دوستم گوشیمو درآوردمو براش نوشتم:

 یه خبر

 .

 .

 .

 من

 .

 .

 حاملم! گوشیو گذاشتم توی کیفمو رفتم سر کلاس: Hello Everybody!

 

 ساعت 8 رسیدم خونه محمد ساعت 10.5 میومد طاقت نداشتم بهش بگم

باید تا اومدن محمد خودمو سرگرم میکردم چی بهتر از نت گردی. بالاخره صدای

پیچیدن کلیدو توی در شنیدم محمدم اومد. – سلام حوبی عزیز - سلام چیه

خیلی شارژی چه خبر - هیچی همینجوری. ا چرا نمیتونم بهش بگم باید بگم

باید بگم. _ امروز رفتم آزمایشگاه _ خوب هستی؟ _خودت ببین. پاکتو بهش

دادم باز کرد و چه لبخند قشنگی روی لباش نشست چند وقت بود که اینقدر

مشتاقانه بغلم نکرده بود.

 

خوب حالا دیگه قراره زندگیمون ازینی که هست خیلی قشنگتر و شیرین تر

بشه. وای خدایا قراره بعد 4 سال یه نفر دیگه بهمون اضافه بشه یه تغییر یه

تحول بزرگ! دیگه طاقت ندارم وای 9 ماه حتی 9 ساعتم خیلیه!

 

 چند هفته گذشت.... اوضام خیلی به هم ریخته بود. در طول روز دائم تهوع

داشتم کلاسام بیشتر شده بود هم صبح میرفتم هم بعدازظهر چقدر سخت

بود. چند بار مجبور شدم کلاسامو کنسل کنم خیلیا از جمله خانوم منشی

شک کرده بودن هی میپرسید چی شده چرا چند وقته اینجوری شدی؟ رنگت

پریده داغونی کلاساتم که هی کنسل میکنی. بهش گفتم و ازش خواستم

پیش خودمون بمونه اما دیری نپایید که .... . 4 ماه اول اوضاع به همین منوال

گذشت برای اینکه سرگرم بمونم کلاسارو رها نکردم بالاخره دوران بد تهوع

سپری شد با خودم گفتم خوب الحمدالله روزای خوبم داره شروع میشه اما

زهی خیال باطل! کم کم اینقدر وزنم زیاد شده بود که نمیتونستم زیاد روی پا

وایسم و از یه معلم اکتیو به یه معلم تنبل تنزل پیدا کردم حتی نمیتونستم

حرف بزنم نفس کم میاوردم و معلمی که نتونه حرف بزنه... خلاصه کلاسارو رها

کردمو خونه نشین شدم به بچه ها قول دادم که بعد از عید برگردم.

 

 چقدر سخت بود دو ماه آخرنه میتونستم بشینم نه بایستم نه راه برم نه بخورم

نه راحت نفس بکشم ولی عیبی نداره فقط دو ماه دیگه تا شروع روزای شیرین

تر از عسل مونده!

 روز 8 دی 88 توی 41 هفتگی رفتم پیش دکتر قرایی اول ماما (خانوم وفایی)

ویزیت میکرد بعد خود خانوم دکتر. تا منو دید گفت تو که هنوز نزاییدی گفتم آره

دیگه محکم چسبیده نمیاد چیکار کنم دیگه خسته شدم. گفت برو ببین دکتر

چی میگه خانوم دکتر گفت دیگه داره دیر میشه این با میل خودش نمیاد باید به

زور بیاریمش الان که رفتی برو داروخونه یه شیشه روغن کرچک بگیر رفتی

خونه تا ته سربکش و اگه تا صبح دردتم نگرفت برو بیمارستان. ساعت 6 رسیدم

خونه و شربتو خوردم چقدر چندش بود. شاعت 8 همون شب دردم شروع شد

شدید نبود اما خیلی اذیت میشدم. محمد ساعت 10.5 اومد خونه جریاناتو

 

براش گفتم هم خوشحال شد و هم چهرش پر از استرس. به توصیه ی مامان

بیمارستان نرفتیم مامان میگفت هر وقت دردت شدیدتر شد میریم زود بری

بیشتر اذیت میشی خلاصه تا ساعت 4 صبح من به همراه مامان ومحمد بیدار

بودیم درد لحظه به لحظه شدیدتر میشد و دیگه به حدی رسید که قابل تحمل

بنود با عجله ماشینو شوار شدیمو رفتیم بیمارستان خیابونا خیلی خلوت بود و

زود رسیدیم یه ماما بعد از معاینه گفت که خیلی زود اومدی برو ساعت 8 صبح

بیا گفتم من دارم از درد میمیرم چیو زود اومدی گفت میخوای ببرمت تو دردو

ببینی؟ خلاصه برگشتیم حونه واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم به خاطر مامان

و محمد سعی میکردم تا جایی که میشه خودمو خوب نشون بدم اماغیر ممکن

بودتا ساعت 8 صبح اون شرایط وحشتناکو تحمل کردم که دیگه محمد طاقتش

تموم شد و به مامان گفت پاشو بریم داره از درد میمیره دوباره راهی بیمارستان شدیم .

اینقدردردم شدید شده بود که فکر میکردم تا نیم ساعت دیگه پسرمو میبینم اما

دوباره ماما منو ناامید کرد گفت اینبارم که زود اومدی عیب نداره لباستو عوض

کن توی راهرو قدم بزن تا ببینیم چی میشه.اینقدر صدای جیغ و فریاد میومد که

صدای من بین صداها گم شدساعتی گذشت دیگه نمیتونستم روی پا بایستم

یه پرستار منو به یه اتاقی برد که حدود ده نفر روی تختاشون خوابیده بودن

وجیغای بنفش میکشیدن. حس کردم سرم گیج میره تعادلمو از دست دادم و

افتادم روی تخت یه پرستار بهم کمک کرد دراز بکشم برام یه سرم وصل کرد و

یه آمپول توی سرم چند دقیقه بعد دردم طوری شدید شد که حس کردم قبل از

اون اصلا درد نداشتم!بند بند استخونای تنم داشت از هم جدا میشد حس کردم دارم بیهوش میشم نیمه هوشیار بودم از اطرافم فقط صدای جیغ میشنیدم به

زحمت میتونستم چیزایی که میدیدمو تشخیص بدم ساعت روبرو توجهمو جلب

کرد 10.30 و دوباره درد درد درد. اینقدر جیغ زده بودم که حس میکرم گلوم پاره

پاره شده کاش میشد جیغ نزنم آخه گلوم خیلی میسوخت کاش یه نفر فقط یه

قطره آب بهم میداد کنار پام یه قوطی کمپوت بود اما نمیتونستم بلند شم و

برش دارم نمیدونستم از پرستار خواستم بهم آب بده یا نه چند بار با خودم مرور

کردم یه بار به این نتیجه میرسیدم که درخواست آب کردمو کسی اهمیت نداد

یه بار مطمئن بودم که نگفتم به هر حال هر کاری کردم نتونستم آب بخوام . چند

لحظه بعد یه پرستار اومد بالای سرم و فشارمو گرفت و به اون یکی گفت این

فشارش خیلی پایینه bloody هم هست بعد ازم پرسید خوبی؟ نتونستم جواب

بدم فقط سرمو تکون دادم بعد از چند دقیقه یه کپسول اکسیژن برام آوردن و یه

دستگاه آوردن کنار تختم ویه کابل از اون روی شکمم وصل کردن تا صدای قلب

بچه رو بشنون اولش خوب بود وخیلی تند تند میزد اما یه دفعه افت کرد وپرستار

با نگرانی دکترو صدا کرد و خانوم دکتر فورا دستور اتاق عمل داد و منو فورا از

اون اتاق بردن بیرون پشت در اتاق عمل یکی از پرستارا به پرستار من گفت که

چند مورد اورژانسی داشتن و اتاق عمل جا نداره و باید 15 دقیقه منتظر بشیم

پرستار من هم گفت خوب ایتم اورژانسیه داره بچشو از دست میده. خدایا تو

میدونی اون لحظه به من چه گذشت بعد از 9 ماه هیجان وتحمل هزار جور

سختی و بعد از اینهمه درد حالا به همین راحتی بچمو از دست بدم.خدایا ازت

میخوام هیچ زن دیگه ای اون لحظه رو تجربه نکنه. هر چی نذر یادم اومد کردم

ده دقیقه بعد صدای قلب پسرمو شنیدم که تندتر میزد پرستار دوباره خانوم

دکترو صدا زد _ خانوم دکتر انگار بچه داره برمیگرده و دوباره تخت من به دستور

دکتر به همون اتاق برگشت.ساعت 12.5. درد دیگه قابل تحمل نبود. خدایا پس

کی تموم میشه من دیگه طاقت ندارم چقدر مامان اصرار داشت که طبیعی

زایمان نکنم و من گوش نکردم خدایا چه غلطی کردم خدایا یعنی میشه من

دوباره شوهرمو ببینم میشه یه بار دیگه خونمو ببینم خدایا اگه من بمیرم و بچم

زنده بمونه کی مراقبش باشه نه خدایا ازت خواهش میکنم اگه من مردم بچمم

بمیره نمیخوام بی مادر بزرگ شه. و دوباره درد درد درد ساعت 1.15. یه پرستار

که انگار یه کم مهربونتر بود اومد بالای سرمو گفت پاشو پاشو ببرمت اتاق

زایمان بدون درد تا راحت شی. خدایا چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم

یعنی دیگه تموم شد یعنی میشه دیگه درد نکشم یعنی میشه این درد

وحشتناک تموم شه؟ با هر زحمتی بود با کمک پرستار بلند شدم و تا اتاق بغل

رفتم توی راه داشتم به اونایی فکر میکردم که از ماهها قبل تصمیم گرفته بودم

موقع بدنیا اومدن بچه براشون دعا کنم شنیده بودم دعای اون لحظه رد نمیشه.

یکی یکی اسمارو مرور کردم که کسی از قلم نیفته: اول خواهرم باید براش دعا

کنم که خدا یه شوهر خوب بهش بده و خوشبخت بشه بعد زینب نزدیک ترین

دوستم باید براش دعا کنم که خدا یه نی نی سالم بهش بده حالا اگه شد بگم

دوقلو باشه آخه دوقلو دوست داره سوم خاله کوچیکه که ام اس داره دعا کنم

هر چه زودتر خوب بشه ( خدارو شکر الان در کمال سلامت توی دنیای باقی

داره زندگی میکنه روحش شاد) یادم نره برای سلامتی مامان و بابا هم دعا

کنم.

دیگه به داخل اتاق رسیده بودیم سه تا تخت اونجا بود که فقط یکیش خالی بود

و من اونجا دراز کشیدم خانوم پرستار بهم گفت که هر وقت درد داشت شروع

میشد ماسکو بگیر روی صورتت و نفس عمیق بکش.هجوم وحشتناک درد

دوباره تمام بدنمو فرا گرفت بلافاصله ماسکرو روی صورتم گذاشتم در عرض چند

ثانیه همه جا تاریک شد و من کم کم از اطرافم دور شدم دور و دورتر همه جا

تاریک بود و من تنهای تنها بودم کنار یه خیابون تاریک روی جدول نشسته بودمو

درد میکشیدم چرا من اینقدر تنهام حس میکردم ذره ذره ی اعضای بدنم له

شده و چه درد عظیم و وحشتناکی داشتم یه نفر از دور با صدای بلند داد میزد

نفس عمیق بکش هر وقت دردت تموم شد ماسکو بردار ماسکو بردار بردار و

یکباره برگشتم روی همون تخت و دوباره همون پرستارو دیدم و دوباره هجوم

درد با وحشت و عجله ماسکو روی صورتم گذاشتم چقدر مستاصل فلک زده

کنار خیابون توی تاریکی نشسته بودم و درد میکشیدم دوباره همون صدا از دور

فریاد میزد نفس عمیق بکش نفس عمیق... ماسکو بردار... دوباره برگشتم روی

تخت و همون پرستار و همون اتاق و هجوم درد... ماسکو دوباره گذاشتم تنها و

بی کس در حال زجر و عذاب توی خیابون تاریک. باید پاهامو جمع کنم تا دردم

کمتر بشه خدایا این درد چیه چرا تک تک سلولای بدنم دارن از درد فریاد میزنن

باید پاهامو جمع کنم... دوباره اون صدا از دور فریاد میزد پاهاتو جمع نکن بچتو

کشتی پاهاتو جمع نکن... بچه؟ کدوم بچه من که اینجا تنهام کدو بچه رو دارم

میکشم؟خانوم... ماسکشو بردار داره بچه رو میکشه و من دوباره روی تخت

بیمارستان بودم درد غیر قابل توصیف خواهش میکنم التماس میکنم ماسکو

بدین. _ ببین بچه داره میاد تو باید به هوش باشی و همکاری کنی نمیشه از

ماسک استفاده کنی بچه در خطره. بچه داره میاد یکدفعه یادم اومد من قرار بود

در این لحظه برای چند نفر دعا کنم اما کی هر چی فکر کردم یادم نیومد درد تک

تک اعضای بدنمو از کار انداخته بود گفتم خدایا من یادم نمیاد ولی هر دعایی

داشتم خدایا برآورده کن و درد وحشتناک توصیف ناپذیر... این درد دیگه با دردای

قبلی قابل مقایسه نبود دیگه قابل تحمل نبود بیهوش شدم ولی صداهارو

میشنیدم چند دقیقه بعد صدای پرستارو شنیدم که میگفت بیا اینم بچت

نمیخوای ببینیش سعی کردم چشممو باز کنم اما نشد شایدم چشمم باز بود

نمیدونم خدایا چرا نمیشنوم هزار جا خونده بودمو شنیده بودم که بچه بلافاصله

بعد از بدنیا اومدن باید گریه کنه وگرنه... چرا نمیشنوم خدایا چرا گریه نمیکنه

هر ثانیه هزار سال گذشت ... و اینجا بود که شیرین ترین و ودل انگیزترین صدای

زندگیمو شنیدم صدای گریه ی پسرم خدایا شکرت که سالمه... چقدر خستم

چقدر خسته...

روی صندلی چرخدار نشسته بودم در آسانسور باز شد و من به همراه پرستار

وارد سالن شدیم مامانم و مامان محمد توی سالن قدم میزدن که چشمشون

به قیافه ی زرد و بی جون من افتاد خدایا چقدر مامانم گریه کرده بود به محض

اینکه منو دید گفت خدا مادرتو بکشه این چه رنگیه مادر تو کجایی چرا اینقدر

طولانی شد من که هزار بار مردم گفتم: مامان بچمو دیدی؟ با خنده گفت آره

دیدمش تحفه رو خودم لباسشو پوشوندم . من هنوز ندیده بودمش نمیدونم

شایدم توی اون اتاق درد دیده بودم ولی یادم نبود وارد اتاق که شدیم بیشتر از

صد تا مادر با بچه هاشون توی اتاق دراز کشیده بودن منم با کمک پرستار روی

تخت دراز کشیدم یه تخت کوچولو کنار تختم بود توی تختو که نگاه کردم تپل

ترین بچه ی یک روزه ی دنیارو دیدم پسر 4.800 کیلویی من ! چقدرر لپ داشت

خدایا. اون شب بیمارستان موندم و فردا صبح مرخص شدم با مامان و مامان

محمد از در بیمارستان که بیرون اومدیم چهره ی عزیزترین کسمو دیدم

مهربونترین و دوست داشتنی ترین شوهر دنیا. دلم میخواست پرواز کنم و بپرم

توی بغلش اما بدون کمک حتی نمیتونستم راه برم محمد بیدرنگ تا منو دید

دوید و اومد بغلم کرد آه خدایا شکرت محمد الهی فدات شم چقدر آرزو داشتم

دوباره ببینمت عزیزم...و قرار بود از اون روز به بعد زندگی ما شیرین تر بشه

اما...

 

ایتم عکس یک روزگی علیرضا کوچولوی تپل مپل

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

آریا برزین
23 مرداد 90 14:54
دوست خوبم سلام به خاطر تاخیر ببخش ... دیروز اون مبلغ رو برات فرستادم ... باور کن از خجالت هنوز تقئیم رو پرینت نکردم ... خوشحالم که پسر خوشگلت به سلامت به دنیا اومد ... زود زود بنویس مشتاق شدم ... این هم شماره بازیابی : 012103947532
نازنین نرگس نفس مامان
24 مرداد 90 4:54
سلام خانمی با خوندن این مطلب کلی وحشت کردم اخه خیلی استرس زا بود ولی خدا رو شکر اخرش ختم به خیر شد
نازنین نرگس نفس مامان
24 مرداد 90 4:54
خانمی ایمیلت رو چک کن یه دنیا ممنون
سارا مامان رزا
25 مرداد 90 10:32
خيلي عالي نوشتي. ماشاللا به تپل خان . براش اسپند دود كن عزيزم. راستي من چطوري عكس رزا و هزينشو رو برات بفرستم؟
مینا
28 مرداد 90 13:51
سلام عزیزم . ممنونم که به وبلاگ پسری سر زدی . برای پسرت آرزوی سلامتی و صحت دارم .
مامان آيين
8 شهریور 90 12:12
سلم عزيزم خدا بهت ببخشه! پيشاشيش عيد فطر مبارك
مادر کوثر
16 شهریور 90 11:40
واااااااای همشو خوندممممممممممممم خیلی عالی نوشتی یه جاهاییش واقعا اشک تو چشمام جمع شد منم تو دلم یه نی نی دارم که پسره و بزودی به دنیا میاد راستی به وبلاگ دختر منم سر بزن عزیزم. نمونه کارات هم خیلی خوشگله موفق باشی خانمی
مامی کیانا
21 شهریور 90 16:42
با خوندن خاطرت بغض کردم و آخراش هم گریه ام رو در آوردی تموم لحظاتی رو که میگی میتونستم تصورش کنم انگار همونجا بودم شاید بخاطر اینه که تقریبا تو همچین شرایطی بودم سایتت عالیه و گل پسرت ماشالا چه نازه جای من ببوسش
شقایق
13 مهر 90 0:19
خاطرات جالب و خواندنی بودن ... من زایمانم سزارین بود اما عاشق طبیعی بودم و هستم و کنجکاو بودم که طبیعی و دردش را تجربه کنم اما با خواندن خاطره زایمانت همش خدا رو شکر می کردم که من طبیعی نبودم و اون دردای وحشتناک رو تجربه نکردم پسر گلت رو ببوس یه دنیا شادی براتون آرزو می کنم
نی نی توپولی
16 مهر 90 22:43
کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید روز جهانی کودک و میلاد باسعادت امام رضا (ع)مبارک...
نی نی توپولی
22 مهر 90 15:34
___________@@@_____@@___@@@@@ __________@@@@______@@_@____@@ _________@@@@_______@@______@_@ _________@@@@_______@@______@_@ _________@@@@_______@_______@ _________@@@@@_____@_______@ __________@@@@@____@______@ ___________@@@@@@@______@ __@@@_________@@@@@_@ @@@@@@@________@@_____ _@@@@@@@_______@_____ __@@@@@@_______@@_____ ___@@_____@_____@_____ ____@______@____@_____@_@@ _______@@@@_@__@@_@_@@@@@ _____@@@@@@_@_@@__@@@@@@@ ____@@@@@@@__@@______@@@@@ ____@@@@@_____@_________@@@ ____@@_________@__________@ _____@_________@_____ _______________@_____ ____________@_@_____
سولماز مامی باران
9 آذر 90 16:40
سلام خانومی .
تبریک میگم بهت هم برا تولد پسر ناز و تپلت . هم برا این وبلاگ و نوشته های قشنگت . واقعا عالی بود . انشالله پسر گلتم 120 سال زیر سایه پدر و مادر مهربونش سالم و سلامت زندگی کنه .

راستی دخملی منم متولد اردیبهشته ، البته اردیبهشت 85 . جالب اینکه آدرس وبلاگامونم هر دو یکیدونه ست . خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سری بزنی خانومی .
بوس برای خودت و پسر گلت . بای .





سولماز جون چه جالب عزیز ولی یادت رفته آدرس وبلاگ دختر گلتو بذاری. دفعه دیگه که اومدی حتما بذار.
samane
12 آذر 90 23:25
سلام خانومی خیلی لطیف و با احساس نوشته بودی ....کمی از زایمان طبیعی ترسیدم ....ولی پسرتون ماشالا خیلی درشت بوده خدا حفظش کنه....روزای خوشی در کنار هم داشته باشین
شینا
2 خرداد 91 15:35
فقط میگم وقتی این و خوندم سرکاربودم و اشک تو چشمام نشست منم مادرم مادر یه دخمل 14 ماهه من سزارین کردم اما شنیدم که اونایی که طبیعی میزان خیلی درد میکشن ...
زینب مامان محمد رضا
21 خرداد 91 15:36
سلام از اشنایی با شما خوشبختم چقدر خوب نوشتی و توصیف کردی تمام لحظه ها رو یاد ساعت طلایی به دنیا امدن پسرم افتادم اما با این تفاوت که بند ناف دور گردنش بود نشد که بشه وسزارین شدم
مامان عرفان
8 شهریور 91 18:35
سلام عزیزم.....قسمت زایمانت رو خوندم....وااای خیلی وحشتناک بود چطور تونستی 4800 طبیعی زایمان کنی بابا توکتابا مینویسن بالاتر از 4500 اندیکاسیون سزارین داره.